آخوند دبستانی ها
نویسنده: جواد آقایاری
گفتند از تبلیغ بنویس با خودم فکر کردم از کجاش بنویسم. از اولین ساعات عمامه به سر گذاشتن بنویسم که هی سرم گیج می رفت وجایی رو نمی دیدم یا از اونجایی بنویسم که مقرمون رو پیدا نمی کردم ومجبور شدم بعد از کلی پرس و جو یه دور همه منطقه استقرارمون رو دور بزنم. الحمدلله این به خیر گذشت و مقر رو پیدا کردم. می خواهی از اونجایی بگم که دلت کباب بشه، وقتی رسیدم غذا کباب بود ولی من بخاطرخستگی زیاد واسترس راه رفتن تو خیابون که همه چهار چشمی به آخوند کوچولو نگاه می کردند نتونستم غذا بخورم. بریم به روزهای دیگه از تیکه ی موتور سوار ها تا عکس یادگاری با یه جوون که موقع برگشتن از مسجد از اون طرف خیابون داد زد حاج آقا! حاج آقا! وایستادیم تا بیاد، دوستم چون از من پخته تر و باتجربه تر بود گفت چیه بفرمایید؟ جوونه گفت: حاج آقا ببخشید میشه یه عکس یادگاری بندازیم. حاج آقا بلافاصله برگشت گفت می خواهی چیکار می خواهی بزاری تو فیسبوک؟ جوونه که جاخورده بود گفت: نه بابا. حاج آقا سریع بر گشت با حالت شوخی گفت: فکر کردم نمی خواهی بذاری خواستم بهت بگم که بذاری تو فیسبوک. با اون یه عکس یادگاری انداختیم و به راهمون ادامه دادیم.......
اما از مقر بگم براتون که از متولد سال 72 که خودم باشم، داشتیم تا روحانی 36ساله. از همه کوچیک تر ازنظر قد وسن من بودم، از همه بدتر این بود که تنها من مجرد بودم و هر وقت حرف می زدند می گفتن مجرد اینجا نشسته، حرف نزنید.
یکی بود هر وقت می اومد می گفت: نمی گید یه نفر کمه (با لهجه اصفهانی) یا از اون استاد حوزه که هر وقت وارد می شد می گفت: سلا مٌ علی اهل لااله الاالله یا دیگری که در حد میم می خورد، حدودا هر وعده دوپرس. در ضمن بگم که خورد و خوراکمون عالی بود. یکی از دوستان که در دبیرستان فعالیت داشت، توی هیئت بچه ها جوگیر میشه و برای سینه زنی لخت میشه و بچه ها هم از این کار حاج آقا خیلی تعجب می کنند.
اما مدرسه. اسم مدرسه ایی که کلاس های ما آنجا برگزار می شد ایرانطلب تهرانی بود. ایشون یه زمین بزرگ رو وقف کرده بود که نصف آن ابتدایی و نصف دیگه دبیرستان بود. درضمن یادم نره که حتما بازی پینگ پنگ رو به صورت حرفه ای از دوستان یاد بگیرم چون در زنگ تفریح می رفتم بین بچه ها و باهاشون بازی می کردم که البته صدی نود می باختم. واقعا حرفه ای بودند یا می رفتم بهشون پنالتی می زدم ولی تواین مورد کم نمی آوردم. از کلاس ها بگم که خیلی خوش می گذشت. ابتدای کلاس یه معما می پرسیدم مثلا مشکلات بیمه چیه؟ شما هم روش فکر کنید. واقعا چیه ؟؟؟ یه مقدار حرف میزدیم می رفتیم سراغ مسابقه، همین جوری کلاس رو جذاب می کردیم تا وقت تموم بشه
درضمن اینم بگم که از روزیک شنبه هفته دوم مدارس بدلیل آلودگی هوا تعطیل شدند البته ما بی کار نبودیم رفتیم کمک یکی از دوستان که در مدرسه راهنمایی بودند و بچه ها رو روز حضرت قاسم بردیم شاه عبد العظیم حسنی و نائب الزیاره ی دوستان بودیم. چون دیگه مجالی نیست خاطرات چند روز آخر بماند ... .
- ۹۲/۰۹/۰۵